معنی اصل و نهاد چیزی

لغت نامه دهخدا

نهاد

نهاد. [ن ِ / ن َ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم و اسم مصدر و ریشه ٔ فعل نهادن است. رجوع به نهادن شود. || گذاشت. گذاشتن. مقابل برداشتن. رجوع به نهادن شود: وچون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدا کنند و چیزی نکنند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهتی باشد. (کشف المحجوب). || ادا. پرداخت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نهادن شود: زنهار ای پسر که در نهاد زکوه و حج دل شک نداری. (قابوسنامه) (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) سرشت. خلقت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).خلقت. (غیاث اللغات). طینت. (برهان قاطع). آفرینش. (فرهنگ فارسی معین). طویت. جبلت. گوهر. فطرت. خلقت. خمیره. ذات. خوی. طبع. طبیعت. (یادداشت مؤلف). مزاج. (ناظم الاطباء). بنیه. ترکیب. (السامی):
چو مردم ندارد نهاد پلنگ
نگردد زمانه بر او تار و تنگ.
فردوسی.
به خواری و زاری به ساری فتاد
ز اندیشه ٔ کژ و از بدنهاد.
فردوسی.
همه رای تو برتری جستن است
نهاد تو همرنگ اهریمن است.
فردوسی.
که دگرگون شدند و دیگر سان
به نهادو به خوی و گونه و رنگ.
فرخی.
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد و هم بزرگی به پدر.
فرخی.
خدای ما نهاد ما چنین کرد
که زان را نیست چیزی خوشتر از مرد.
فخرالدین اسعد.
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت.
مسعودسعد.
ای ترا فر فریدون و نهاد جمشید
وی ترا سیرت کیخسرو و رای هوشنگ.
مسعودسعد.
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است.
خیام.
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب.
سوزنی.
زر نهاد تو چون پاک شد به بوته ٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
خاقانی.
بیرون همه صفا و درون تیره
گوئی نهاد آینه سان دارند.
خاقانی.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی.
خاقانی.
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک.
ظهیر.
امیرناصرالدین از سر کرم و مکرمت که در نهاد پاک او مجبول بود بدان راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). از آنجاکه از... کرم نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 18).
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمدو آتش و خاک و باد.
نظامی.
چنین آمده ست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را بیاد.
نظامی.
کم بُوَدشان رأفت و لطف و وداد
ز آنکه حیوانی است غالب بر نهاد.
مولوی.
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.
سعدی.
یکی هاتف از غیب آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد.
سعدی.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکو نهاد.
سعدی.
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین جوهر و سنگ خارا یکی است.
سعدی.
|| باطن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضمیر. دل. (ناظم الاطباء). درون. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).سریرت. منش. (یادداشت مؤلف):
دلش زآن شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرک نهاد.
نظامی.
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطرافروز.
نظامی.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت.
نظامی.
سیرت بغی و عنادآن گروه در نهاد وی متمکن نشده است. (گلستان). خست جبلی در نهادش متمکن گشت. (گلستان).
برآسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنائی دهاد.
سعدی.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.
سعدی.
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
سعدی.
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سربسر معانی شد.
اوحدی.
- خروش از نهاد برآوردن و برآمدن، فریاد از ته دل برآوردن یا برآمدن: و خروش از نهادش برآمد. (گلستان).
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
سعدی.
- غبار از نهاد برآوردن، کنایه از نابود کردن:
او چو آمد من کجا یابم قرار
که برآرد از نهاد من غبار.
مولوی.
- فریاد از نهاد برآمدن، از تأثر شدید خروش ازته دل برآمدن:
فریاد برآید از نهادم
کآید ز نصیحت تو یادم.
نظامی.
صاحبدلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. (گلستان).
- فریاد در نهاد افتادن (اوفتادن)، کنایه است از سخت آشفته حال شدن:
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد.
سعدی.
- گرد از نهاد برآوردن، کنایه از کشتن و نابود کردن:
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد.
سعدی.
|| اصل. ریشه. بیخ. وجود:
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر بصورت از شجر بودش نهاد.
مولوی.
|| رسم. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) (اوبهی) (برهان قاطع). آئین. (فرهنگ اسدی) (اوبهی).طریقه. روش. روش معین کرده شده. قاعده. قانون. (ناظم الاطباء). وتیره. (منتهی الارب). شیوه. روال. شعار:
ز یک دست بستد به دیگربداد
جهان را چنین است ساز و نهاد.
فردوسی.
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
تن آسان نبوده ست بی رنج کس
نهاد زمانه بر این است و بس.
فردوسی.
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بر این یک نهاد.
فردوسی.
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان.
فرخی.
جمله بر این رسم و این نهاد همی باش
روز تو نوروز و روزگار تو چون فال.
منوچهری.
از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام.
ناصرخسرو.
وین چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد.
مسعودسعد.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره وسنت و شعار تو باد.
سوزنی.
|| سنت. (یادداشت مؤلف). قاعده:
زلیخا به آیین ورسم و نهاد
بدان میزبانی یکی داد داد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گذشت و بود پیش از شما سنن، نهادهای روزگار. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین).
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن.
نظامی.
|| قاعده ای که نبوده باشد نهند. (اوبهی). رجوع به معنی قبلی شود.
|| مراسم. آیین. آداب:
چو داری نهادپرستش نگاه
ببخشم ترا آنچه کردی گناه.
فردوسی.
نهاد سپه بردن و تاختن
بیاموز با صف کین ساختن.
اسدی.
|| قرار. مواضعه. (یادداشت مؤلف): اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و سلاح و... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 75). || روش. عادت. رسم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). طرز. (ناظم الاطباء). سیرت. صفت. خصلت. (ناظم الاطباء). رفتار. سلوک.راه و رسم. شیوه:
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.
فرخی.
میرهمچون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر.
فرخی.
به نهاد و خوی و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
فرخی.
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان.
اسدی.
ترا نیست خود پایه ٔ بندگان
نداری نهاد پرستندگان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| بنیان. اساس. ارکان. (یادداشت مؤلف). بنیاد. (فرهنگ فارسی معین) (غیاث اللغات):
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
خردمند گوید که بر عدل و داد
بود پادشاهی و دین را نهاد.
بوشکور.
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهار است و آن خواجه چهار.
فرخی.
نهاد عالم ترکیب و چرخ و هفت اختر
شد آفریده به ترتیب از این چهار گهر.
ناصرخسرو.
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه ٔ دادیم و نهاد ستمیم.
خیام.
لاخیردان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشی شناس برگ سپهر و نوای خاک.
خاقانی.
|| ساخت. (یادداشت مؤلف). بنا. بنیاد. (از ناظم الاطباء). تعبیه:
تا جز از بیست و چهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو دوسی ودو خانه است نهاد شترنگ.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی کی نهاد آن کورت به آغاز کرده است بازخوانده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).اگرچه در او [شطرنج] فواید بسیار است و مصالح بیشمار غرض کلی نهاد حرب است پیادگان را پیش داشت که پادشاه در میان باید به لشکر استوار. (راحهالصدور).
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام.
نظامی.
|| استقرار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود. || بنائی که سازند. (اوبهی). رجوع به معنی قبلی شود. || وضع.هیأت. (دانشنامه ٔ علائی ص 2). هیاءه. (صراح) (منتهی الارب). شکل. (ناظم الاطباء). وضع. حال. کیفیت. صورت:
خجسته فریدون ز مادربزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد.
فردوسی.
نوز جوان است و کار فردا دارد
فردا دارد دگر نهاد و دگرگون.
فرخی.
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
فرخی.
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان.
مسعودسعد.
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد.
مسعودسعد.
جنبش که گرد خود بود نه از نهادی به نهادی نه از جای به جایی. (دانشنامه ٔ علائی، از حاشیه ٔ برهان قاطع). همه ٔ انگارها و همه ٔ نهادها به آسانی بپذیرد [آب] و لکن نگاه ندارد و بدان نهاد نماند و منفعت هستی او اندر هرچیزی آن است که مادتها بزودی و به آسانی به هر نهادی که خواهند بتوان نهاد و فرمانبردار باشند اندر آن... چنانکه چیزی خشک اگر چه نهادها دیر پذیرد دیر از نهادها بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شکل آماس عضله دراز باشد بر شکل نهاد آن عضله. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نخست تشریح اندامهای یکسان و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب... و شکل و نهاد هر یک شناخته باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها [بعلت لقوه] کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. و اندامها بدین سبب اندرکشیده شود و از نهاد خویش بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). معرفت احوال و اشکال ونهاد عالم کی باعث آن جز شرف نفس و کمال عقل نیست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 2). نهاد و شکل آن و سیر ملوک پیشینگان و عادات حشم و رعیت آن... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 3). نهاد آن [انطاکیه] بر مثال عرصه ٔ شطرنج نهاده است. (مجمل التواریخ). هم بر سان او نهاد انطاکیه بود. (مجمل التواریخ). وصف نهاد ولایت و جویها را و عجایب ذکر کرده است. (مجمل التواریخ). || قد و قامت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || ترتیب. وضع. نسبت اجزا بیکدیگر. (یادداشت مؤلف): نهادشان مانند نهاد آن هفت روشن است که ایشان را به پارسی هفتورنگ خوانند. (التفهیم). به وقت فروشدن او [آفتاب] عین هر سه حال باشد ولکن نهاد آن باشگونه. (التفهیم). || ساخت. بافت. (یادداشت مؤلف):
به سی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد.
فردوسی.
|| سان. مانند. گون:
چو گلبن از گل آتش نهادعکس افکند
به شاخ او بر دُرّاج گشت وستاخوان.
خسروانی.
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشیدرنگ و تیره از او روز جانور.
مسعودسعد.
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
ز آن آبدار صفحه ٔ سندان گذار تیغ.
مسعودسعد.
تا بینداختیم تیرنهاد از بر خویش
پشتم از فرقت، خم داده کمان چاچ است.
مسعودسعد.
خود چه باشد فلک آب رو بادنهاد
خودکه باشند در او اینهمه صاحب سفران.
سنائی.
جام فرعونی به کف گیرم پس موسی نهاد
هرچه فرعونی است در ما بیخش از بن برکنیم.
سنائی.
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس.
سید حسن غزنوی.
شعری به تیر قافیه گو اندرین ردیف
شعری نهاد مرتبه گیر اندرآسمان.
سوزنی.
دلم باز طوطی نهاد آمده ست
که هندوستانش به یاد آمده ست.
نظامی.
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست.
مجیر.
|| موطن. (یادداشت مؤلف). مقام. پایگاه. محط:
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی.
فردوسی.
بفرمود عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان...
فردوسی.
دگر بهره زو قم بد و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان.
فردوسی.
دگر روز کیخسرو اندررسید
همی گلشن و کاخ وایوان بدید...
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد.
فردوسی.
و در نعمت ها و نواخت های گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی). || قریحه. (یادداشت مؤلف). || نقشه. نقش. نشان. علامت. نقش پا. || خاندان. اصل. نسب. نژاد. || دردی. || سرگین. || اسب جوان یا گاو جوان. || ترس. بیم. (ناظم الاطباء). رجوع به نهاز شود. || سرکش. وحشی. (ناظم الاطباء) ؟
- از نهاد، اصلاً. طبیعهً. طبعاً. از بیخ و بن. اساساً:
به دشمن برت مهربانی مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد.
بوشکور.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
اسدی.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
اسدی.
چند چو مار از نهاد باد و زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم داشتن.
خاقانی.
- از این نهاد، اینسان. از این گونه. بدین طرز و شکل. بدین وضع:
دهن فراخ کند باز و آنگهی گوید
که زین نهاد بود ساغر ز قوم و حمیم.
سوزنی.
- بانهاد، به آئین. به سامان:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بانهاد و سامان بود.
کسائی.
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک زتو بانهاد.
مسعودسعد.
- بدین نهاد، بدان نهاد. بر این نهاد. بر آن نهاد. بدینسان. این چنین: اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
بدین نهاد که شوید جهان همی از کفر
نماند خواهد بومی ز بند کفر آزاد.
مسعودسعد.
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش دفتر آتش و آب.
مسعودسعد.
حور را حرز و هیکل است آن خط
که نیابی بر آن نهاد و نمط.
سنائی.
تا به قیامت بر این نهاد و نسق باد
روز بر افزون به فر و رونق و زینه.
سوزنی.
در او لطافت روح است و روح باقی از او
بر آن نهاد که باشد ز روح حفظ جسد.
سوزنی.
وراست از وزرا برتری و از امرا
بر آن نهاد که سر راست بر همه اجزا.
سوزنی.
- بر نهادِ، به شکل ِ. به اندازه ٔ:
اگر دیدمرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم بر نهاد کلنگ.
اسدی.
- || مانند. بسان:
از جاه بر مثال سپهراست سرفراز
وزحلم بر نهاد زمین است بردبار.
سوزنی.
- یک نهاد، یکدل. یک رای:
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا خسرو او یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
و سرهنگان و آزادگان سیستان همه یکدل و یک نهاد و تشویش از میان برخاست. (تاریخ سیستان).
- || یکسان. یکنواخت. یکدست:
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از این جا گم شده ست ای عاقلان بر مانوی.
ناصرخسرو.
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار تست و گه دشمن چو تیغ هندوی.
ناصرخسرو.

نهاد. [ن ُ] (ع اِ) اندازه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زهاء. (اقرب الموارد). گویند هذا نهاد مائه؛ زهاؤها. (اقرب الموارد)، قریب منها. (متن اللغه)، این به اندازه ٔ صد است. (ناظم الاطباء).

نهاد. [ن ُهَْ ها] (ع ص، اِ) ج ِ ناهد. رجوع به ناهد شود.


اصل

اصل. [اَ] (ع اِ) والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج، اصول. کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است، یا اصل حسب است و فصل لسان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی). ج، آصُل. (قطر المحیط). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانندپدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. (ناظم الاطباء). || اسفل چیزی. (از اقرب الموارد). پایین چیزی مانند پایین کوه. (از قطر المحیط). فیومی گوید: گویند دراصل (پایین) کوه و اصل دیوار نشست، و اصل (بیخ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. وراغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعده ٔ آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. (از تاج العروس). یاصول. (تاج العروس). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید:
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.
(از تاج العروس).
کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. (منتهی الارب). نِجار. نُجار. (منتهی الارب) (دهار). توز. توس. (منتهی الارب). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عراره. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. (منتهی الارب). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت، سرمشق، رونوشت یا نسخه ٔ استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءه جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقراء فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل، فقلت ارید ان اقراء هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. (از دزی ج 1 ص 27). || اصل کتاب، متن، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمه کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. (از دزی ج 1 ص 25): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. (ناظم الاطباء). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده. (ازدزی ج 1 ص 25). || اصل عطائه، مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل، زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن (گاز). (ازدزی ج 1 ص 27). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد (شی ٔ فیه شبهه) فاسدالاصل خوانند. (دزی ج 1 ص 25). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی ٔ له اصل، فقلت له هذا زیت له اصل. (از دزی ج 1 ص 25). || بیخ درخت و غیر آن. (غیاث). ریشه ٔ درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. (تحفه). مقابل وصف و فرع، مانند اصل گیاه. (قطر المحیط):
بسی فایده خلق را هست ازوی
که هست آن گیاه اصلش از خون اوی.
فردوسی.
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
ایزد... سبکتکین را... برکشید تا از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
|| بنیان بنا یا خیمه. شالده. پای. پایه: چون نگاه کرده آیداصل ستون است و خیمه بدان بپاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.
سعدی.
|| بیخ و بنیاد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13). بن هر چیزی. ج، اصول. (مهذب الاسماء). ج، اصول، آصُل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). بیخ و بنیاد هر چیزی. (مؤید الفضلاء). بن هر چیز و بیخ آن. ج، اصول. (آنندراج): جذی، اصل و بن هر چیزی. (منتهی الارب). ریشه و بن. (ناظم الاطباء). ریشه. (دزی ج 1 ص 27). لاد. (ناظم الاطباء). در مقابل فرع، مجازاً، اساس و پایه ٔ کار. مقابل فرع. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط):
این کار را از اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن.
منوچهری.
اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضاء نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آنست و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی).
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
بترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی ّ و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است.
خیام.
هیچ فرع بی اصل نتواند بود. (از رساله ٔ سیر و سلوک خواجه نصیرالدین).
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.
مولوی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
|| در درخت، تنه، مقابل فرع و شاخه. (یادداشت مؤلف): له [لاذخر] اصل مندفن و قضبان دقاق. و له [لانوسما] اصل دقیق ضعیف. (ابن البیطار). || مایه. کان. منشاء. (ناظم الاطباء). علت. عنصر. معدن. (منتهی الارب). مبداء. سرچشمه. منبع. مصدر. (ناظم الاطباء):
مرا تو گویی می خوردن است اصل فساد
بجان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
کردار ترا هیچ نه اصلست و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
اصل بسیار اگر یکی است بعقل
پس چرا خودیکی نه بسیار است ؟
ناصرخسرو.
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی.
ناصرخسرو.
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایه ٔ عار است.
ناصرخسرو.
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد.
مسعودسعد.
...که در کتب طب چنین یافت میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد... تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
بی وصل تو کاصل شادمانیست
تن را دل شادمان مبینام.
خاقانی.
آنکه او را قطره ٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل ؟
عطار (منطق الطیر).
همچون زمین زمین ثنای [یا: مراد] تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه ٔ صفا.
؟
- امثال:
اصل کار بر روست، کچلی زیر موست.
|| سرمایه. (ناظم الاطباء). در برابر ربح و سود. در برابر فرع، پول. ج، اصول:
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.
فردوسی.
فرع زیاده بر اصل.
سخاوت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع.
(بوستان).
|| مقابل بدل و جَلَب و غش دار. سره، در برابر ناسره. || گوهر. گهر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). نسب. (غیاث) (ناظم الاطباء). حسب. نژاد. (تفلیسی) (آنندراج). نسل و نژاد. (ناظم الاطباء). جوهر. (منتهی الارب). گوهر مرد. گوهر مردم. (زمخشری). گهر. ج، اصول. و اصل الرجل حسبه الثابت و یقال: فلان لا اصل له، ای لا فصل له. (مؤید الفضلا).خاندان. (ناظم الاطباء):
چه نامی ّ و اصل و نژاد تو چیست
بتوران ترا خویش و پیوند کیست ؟
فردوسی.
گر اصل و گهر باید با گنج گهر همبر
هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری.
فرخی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شهیش از اشباه.
فرخی.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قُصی.
منوچهری.
اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً و اشرفها اصلاً. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب... و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). سخی بخندید و گفت هو بنفسه اصل ٌ قوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). اگر طاعنی گوید که اصل بزرگان این خاندان... از کودکی آمده است خامل ذکر جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی).
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است واز حواست.
ناصرخسرو.
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا.
ناصرخسرو.
زیرا که هست جمله ز درویش و پادشا
چون نیک بنگری ز یکی اصل و گوهرند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو بجز کژّی ّ و زشتی.
سنایی.
جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا
که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم.
سوزنی.
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند.
نظامی.
سگ هم از کوچکی پلید بود
اصل ناپاک ازو پدید بود.
سعدی.
اصل بد نیکو نگردد زآنکه بنیادش بد است.
سعدی.
ببخشید آن قول را از عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
من رضی من نفسه بالاساءه شهد علی اصله بالدنائه؛ هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود.
چرا چون ز یک اصل بود آدمی
یکی عالم آمد یکی مسخره
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغهندی دگر استره
از این وجه نزد خرد شد درست
که نفس سره به که اصل سره.
(از قرهالعیون).
- بااصل، باحسب و شریف وباخاندان.
- بداصل، بدگوهر.نانجیب. بدذات.
- بی اصل ونسب، بی خاندان و گمنام:
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
- خوش اصل، انسان یا جانور یا چیزی که از نژاد و دودمان و مایه ٔ اصیلی باشد.
- وزیراصل، وزیرنژاد. آنکه در خاندان وی افرادی پشت بر پشت وزیر باشند:
وزیراصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است.
مسعودسعد.
- امثال:
از اسب افتاده ایم اما از اصل نیفتاده ایم.
|| باعث. موجب. سبب. || نجابت. شرافت. آبرو. || سرشت. ذات. (ناظم الاطباء). جبلّه. جرثمه. جرثومه. (منتهی الارب):
جز کز اصل نیک ناید فصل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال.
ناصرخسرو.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان.
سوزنی.
اصل گوهر چیست سنگی رنگ رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ.
عطار.
|| بمجاز، آفریننده. مصدر اول. اصل نخست:
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری.
خاقانی.
|| ته چک. || وطن نخستین. زادگاه. وطن اولین: سیستان تمیم بن عمر التیمی را داد... و او عامل هرات بود و اصل او ازسرخس بود. (تاریخ سیستان).
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.
مولوی.
- امثال:
کل شی ٔ یرجع الی اصله.
|| در تداول حساب مالیات قدیم، در برابر اضافات بکار میرفته و هر ناحیه ای اصل و اضافتی داشته است و جمع آنها را جمله مینامیدند: رستاق فراهان: اصل: هشت هزار و پنجاه و سه درهم، اضافت: سه هزار و صد و چهار درهم و دانگی و نیم درهمی، جمله: یازده هزار و صد و پنجاه و هفت درهم... (تاریخ قم ص 123). در این سال نود هزار و نهصد و هفتاد و یک درهم و نیم دانگ درهم با کرج نقل کرده اند بدین موجب از رستاق تیمره: اصل: پنجاه هزار و هفت هزار و ششصد و دو درهم دو دانگی نیم درهمی، اضافت: بیست و دو هزار و دویست و پنج درهم و پنج دانگ و نیم درهمی، جمله: 79608 درهم و دانگ درهمی. (تاریخ قم ص 122). || در قدیم از مقیاسات مساحت بشمار میرفت. صاحب تاریخ قم آرد: چون درخت جوز بیخ آن در زمین کشیده شود بحیثیتی که باب مساحت بر آن دایر گردد و مقدار طول آن یک باب بود آن درخت را اصل گیرند. و ابوبکربن عبدالرحیم گفته است که چون بیخ درخت جوز یک قامت مرد کشیده بود آن درخت را اصل و خیار گویند و دو درهم مال آن بود. (تاریخ قم ص 110). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. زیبق. رجوع به سیماب شود. || قانون. (مهذب الاسماء): قانون، اصل هر چیزی و مقیاس آن. (منتهی الارب). قاعده. ترتیب. ج، اصول: برسولی فرستاده است [حصیری]تا سلام و تحیّت ما را... بخان رساند [قدرخان] و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا چون تمام کرده آمد و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون.
ناصرخسرو.
الا تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود زاصل و قانون.
سوزنی.
|| در تداول فقه و اصول نیزبر چند معنی اطلاق شود که دومین آنها قاعده ٔ کلی است. صاحب کشاف آرد: و آن در اصطلاح اطلاق شود بر آنچه بصورت قضیه ٔ کلی بیاید از این حیث که بقوه بر جزئیات موضوع آن مشتمل باشد و احکام مزبور را فروع و استخراج آنها را از قضیه تفریع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). اصل و قانون دو لفظ مترادفند و آن عبارت از کلیی است که بر همه ٔ اجزایش منطبق شود. (از تعریفات جرجانی). || پرنسیپ یا قضیه ٔ اصلی. مبادی. کلیات. عقیده. رای. آیین. سنت. ج، اصول: بیان مختلطات این شکل مبنی بر تمهید چند اصل است، و آن اصل ها این است: اصل اول: هرگاه صغری موجبه بود بیکی از جهات فعلی، و حکم در کبری بحسب ذات موضوع بود، نتیجه در جهت تابع کبری بود... تا 5 اصل... معرفت مختلطات این شکل نیز مبنی بر تمهیدچند اصل است و آن این است: اصل اول... تا 6 اصل. (از اساس الاقتباس صص 217- 243). || یکی از معانی اصل در نزد فقیهان و اصولیان دلیل است، چنانکه گویند: اصل در این مسئله کتاب و سنت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || در فقه و اصول سومین معنی مصطلح آن سزاوارتر و اولی است. صاحب کشاف آرد: معنی سوم، راجح است یعنی اولی و اخری، چنانکه گویند: اصل حقیقت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95).
- امثال:
اصل اباحه است.
اصل اطلاق است.
اصل برائت است.
اصل جواز است.
اصل حمل فعل مسلم بر صحت است.
اصل سلامت در اشیاء است.
اصل طهارت است.
اصل عدم است.
اصل عدم تخصیص است.
اصل عدم قرینه است.
اصل عدم نقل است.
اصل عموم است.
اصل لزوم است.
(از امثال و حکم).
|| چهارمین معنی اصل در تداول فقه و اصول مستصحب است، چنانکه صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: معنی چهارم اصل مستصحب است، چنانکه گویند: اصل وظاهر تعارض یافت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). آنگاه مؤلف مذکور پس از آوردن چهار معنی مزبور گوید:اینهاست چهار معنی اصطلاحی که با معنی لغوی متناسب باشند زیرا مدلول را نوعی ابتناء بر دلیل باشد و فروع قاعده مبتنی بر قاعده باشند و همچنین مرجوح مانند مجاز مثلاً که آنرا نوعی ابتناء بر راجح باشد و نیز طاری را از لحاظ قیاس به مستصحب نوعی ابتنا است، چنین است در عضدی و حواشی آن از سید سند و سعد تفتازانی. و بنابر آنچه در حاشیه ٔ فوایدالضیائیه تألیف مولوی عبدالحکیم آمده است معنی چهارم را بدینسان تعبیر کرده اند: آنچه برای شی ٔ از نظر به ذات آن ثابت شود. و گاه آنرا به حالتی تفسیر کرده اند که پیش از عارض شدن عوارض بر آن در شی ٔ وجود دارد چنانکه گویند: اصل در آب طهارت و اصل در اشیاء اباحه است، چنین است در حواشی المسلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 94). || در چلبی بیضاوی اصل بمعنی کثیر آمده است و شاید مرجع آن معنی راجح باشد که سومین معنی کلمه در تداول فقیهان و اصولیان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || یکی از معانی اصل از نظر فقیهان و اصولیان در مقابل وصف است و آنرا پنجمین معنی کلمه درتداول دانش فقه و اصول شمرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). و رجوع به وصف (اصطلاح فقه) شود. || اصل و فرع در تداول اصول فقه، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از التلویح و حواشی آن درباره ٔ تعریف اصول فقه و نیز در بحث قیاس آرد: اصل در لغت چیزیست که جز خود آن بر آن مبتنی گردد، از این حیث که جز خود آن بر آن مبتنی باشد، و بقید «حیثیت » ادله ٔ فقه مثلاً از تعریف خارج شد از این حیث که آنها بر علم توحید مبتنی باشند و بنابراین آنها بدین اعتبار فروعند نه اصول، زیرا فرع چیزیست که بر جز خود مبتنی باشد از این حیث که بر جز خود مبتنی است و چه بسا که قید «حیثیت » را از تعریف اصول و فروع حذف میکنند لیکن بدان اراده و قصد دارند زیرا در تعریف اضافیات از قید «حیثیت » ناگزیر باشند. آنگاه باید دانست که «ابتناء» اعم است از حسی و عقلی، حسی آنست که دو چیز محسوس باشند و آنگاه چیزهایی نظیر: ابتنای سقف بر دیوار، و ابتنای مشتق بر مشتق منه، چون ابتنای فعل بر مصدر، در آن داخل شوند. و عقلی بخلاف آنست. و برخی گفته اند حسی مانند ابتنای سقف بر دیوار بدین معنی باشد که بر دیوار مبتنی است و بر بالای آن نهاده است. بدینسان مثال مذکور از چیزهایی است که به حس ادراک شود و آنگاه مثال ابتنای افعال بر مصادر از ابتنای حسی خارج گردد زیراابتنای افعال بر مصادر و مجاز بر حقیقت و احکام جزئی بر قواعد کلی و معلولها بر علت ها و دیگر موارد مشابه آنها، ابتنای عقلی باشند. و گروهی گفته اند: اصل محتاج الیه و فرع محتاج باشد، و درباره ٔ این تعریف گویند که: اصل در لغت جز بر ماده از علل چهارگانه اطلاق نشود چنانکه گویند اصل این تخت چوب است، همچنین بر شروط اطلاق نگردد با بودن اشیاء مذکور محتاج الیه. و بنابراین تعریف مزبور را نمیتوان مطرد مانع شمرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || اصل قیاس درنزد بیشتر عالمان فقه و اصول عبارتست از محل حکم منصوص علیه، چنانکه هرگاه برنج بر گندم قیاس شود در تحریم فروختن آن بجنس برنج و بطور تفاضل، اصل در نزد آنان گندم خواهد بود زیرا اصل چیزیست که حکم فرع بر آن قیاس شود و بدان بازگردد و در این مثال گندم این مصداق را دارد. و در نزد متکلمان عبارت از دلیل دلالت کننده بر حکم منصوص علیه است، خواه نص باشد و خواه اجماع، مانند گفتار شارع (ع): گندم به گندم مثل به مثل است، زیرا اصل چیزیست که جز خود آن متفرع بر آن باشد.و حکم منصوص علیه متفرع است بر نص، و بنابراین نص عبارت از اصل باشد و گروهی برآنند که اصل عبارت از حکم در محل منصوص علیه است زیرا اصل چیزیست که جز خود آن مبتنی بر آن باشد چنانکه علم بدان رهبری کننده ٔ به علم یا ظن بغیر آن باشد و این خاصیت در حکم موجود است نه در محل، زیرا حکم فرع نه در محل متفرع شود و نه در نص و اجماع، چه اگر علم بحکم در محل بجز غیر آن بدلیلی عقلی یا ضرورتی قیاس را ممکن سازد آنگاه نص نیز اصلی برای قیاس نخواهد بود و این نزاع لفظی است زیرا ممکن است اصل را بر هر یک از آنها اطلاق کرد، چه حکم فرع بر حکم در محل منصوص علیه و بر محل و بر نص مبتنی باشد، از اینرو که هریک اصل آنست و اصل اصل خود اصل است لیکن اشبه آنست که اصل محل باشد چنانکه مذهب جمهور عالمان هم همین است، زیرا اصل بر آنچه غیر آن مبتنی بر آن باشد، و بر آنچه غیر آن احتیاج بدان داشته باشد، اطلاق گردد و اطلاق اصل بر محل بدو معنی راست آید. اما معنی نخست را یاد کردیم و معنی دوم مربوطبه نیاز حکم و راهنمایی آن بمحل است ضرورهً بی آنکه عکس این معنی بتصور آید زیرا محل نه به حکم و نه به راهنمایی آن نیازمند است و از اینرو که مطلوب در باب قیاس بیان اصلی است که مقابل فرع است در ترکیب قیاس و شکی نیست که این مطلوب به این اعتبار محل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون صص 95- 96). || درتداول منطق، بر شبیه اصغر اطلاق شود و اصل را جزئی دانند که به استناد حکم آن جزئی دیگر اثبات شود. خواجه نصیر آرد: و تمثیل چنانکه گفتیم حکم است بر چیزی مانند آنکه بر شبیهش کرده باشند بسبب مشابهت، و آنرا قیاس فقهی خوانند، چه اکثر فقها بکار دارند چنانکه گویند: سرکه مزیل حدث است همچون آب زیرا که مانند آب سیال است. و حدود این تألیف چهار بود: یکی سرکه که محکوم علیه است در مطلوب، و بجای حد اصغر است در قیاس. دوم آب که شبیه اوست و سیم سیال که سرکه و آب در آن مشارکت دارند و بجای حد اوسط است. و چهارم مزیل حدث که محکوم به است در مطلوب، و بجای حد اکبر است. و شبیه اصغر را اصل خوانند و اصغر را فرع و اکبر را حکم و اوسط را که وجه مشابهت بود معنی، و وجه جامع و علت حکم و امر مشترک. و این تألیف را قیاس خوانند، پس گویند قیاس الحاق فرعی بود به اصلی در حکمی از جهت وجهی جامع هر دو و حکم در اصل معلوم باشد بنص شارع پس در فرع به او الحاق کنند از جهت مشابهت. || در تداول جدلیان متکلمان، اصل را شاهد و فرع راغایب گویند، چنانکه خواجه نصیر در ذیل همین مبحث آرد: و قومی جدلیان متکلمان را پیش از این در احتجاجات عقلی اعتماد بر این تألیف بوده است و ایشان اصل راشاهد گویند، و فرع را غایب، و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشد خواه هر دو حاضر باشند و خواه هر دو غایب و خواه یکی حاضر و دیگر غایب، مثلاً گویند: آسمان محدث است مانند خانه، زیرا که همچون خانه مشکَّل است. (از اساس الاقتباس ص 333). و رجوع به ص 334 شود. || ذکر اصل در قرابادنات بسیار کنند. دمشقی گوید اصل در ادویه خمر صافی را گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- چهاراصل، چهارعنصر. رجوع به دیوان خاقانی چ سجادی شود:
او بود نقطه حرف الف دال و میم را
کآمد چهل صباح و چهاراصل و یک قیام.
خاقانی.
به یک قیام و چهاراصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
خانه را هم چهار حد باید
کآن چهاراصل کار بنیانست.
خاقانی.
- چهارصداصل، اصول اربعمائه که در قرن سوم نوشته شده است. (الذریعه ج 2 ص 125).

اصل. [اَ ص َ] (ع اِ) ج ِ اَصَله. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اصله شود.

اصل. [اُ ص ُ] (ع اِ) ج ِ اصیل. (اقرب الموارد). || ودر این شعر اُصُل بمعنی مفرد آمده است:
یوماً بأطیب منها نشر رائحه
و لا بأحسن منها اذ دنا الاُصُل.
اعشی (از تاج العروس).
و رجوع به اصیل شود.


ساز و نهاد

ساز و نهاد. [زُ ن ِ / ن َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) وضع و حال.قرار کار. بنای کار. ساخت. ساز و آئین:
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد بدیگر بداد.
فردوسی.
جهان را چنین است سازو نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز و نهاد.
فردوسی.
رجوع به ساز شود.


اصل و نسب

اصل و نسب. [اَ ل ُ ن َ س َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) نژاد و تبار. گوهر و خاندان. رجوع به اصل شود.


اصل و فرع

اصل و فرع. [اَ ل ُ ف َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ریشه و شاخه. || سرمایه و ربح:
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع ؟
نظامی.
رجوع به اصل شود.

فرهنگ عمید

نهاد

نهادن
سرشت، طبیعت: خدای عرش جهان را چنین نهاد «نهاد» / که گاه مردم شادان و گه بُوَد ناشاد (رودکی: ۴۹۵)،
ضمیر، دل،
سازمان، مؤسسه،
بنیان، اساس،
(ادبی) = مسندٌالیه
[قدیمی] روش، طرز، راه‌ورسم،
[قدیمی] مراسم، آیین، آداب،
[قدیمی] مقام، پایگاه،
[قدیمی] قرار، مواضعه،
۱۱. [قدیمی] بافت،
۱۲. (اسم مصدر) [قدیمی] ادا کردن، پرداختن،


اصل

بن، پی، بنیاد،
نژاد،
قاعده و قانون،
ریشه، ریشۀ درخت،
(حقوق) هریک از ماده‌های قانون اساسی یا هر قانون دیگر،
آنچه وجودش وابسته به خودش باشد، خودِ چیزی،
بیخ، بن هرچیز، بخش زیرین هر چیز،
خاستگاه،
* اصل کار: [عامیانه] شخص یا چیز مهم و عمده،

عربی به فارسی

اصل

خاستگاه , اصل بنیاد , منشا , مبدا , سرچشمه , علت

معادل ابجد

اصل و نهاد چیزی

217

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری